۳ بهمن ۱۳۹۳

اشعار معلم زندانی رسول بداقی






"معلم"

پیکرم را از هم بپاشید.

مرا پیش آموزگارانی قربانی کنید که به شاگردان مهر ورزند،

مهربانی آموزند و پرخاش آنان را به لبخند پاسخ دهند.

از انگشتان دست من مدادی بسازید،

بدهید بدست

کودکان بی‌نوای بی‌مداد،

مبادا مدرسه‌ها را‌‌ رها کنند.

از خون رگ‌هایم مرکب بسازید.

در قلب آسمان بنویسید تا زنده هست این روزگار زنده باد آموزگار.

از ستون بدنم برای مدرسه‌ها ستون بسازید، روح انسان زنده است تا دبستان زنده است.

چشمان خواهشمند مرا به پاسبانی مدرسه‌ها بگمارید، مبادا بسته شود وجدان بیدارم.

از قفسه سینه‌ام تابلویی بسازید و بکوی آرزومندان بیاویزید.

در آن بنویسید:

راه دموکراسی از مدرسه‌ها می‌گذرد.

از استواری شانه‌هایم،

 برای کودکان وطنم اسباب بازی بسازید و برآن بنویسید آزادگان زیر بار بیدادگران شانه خم نمی‌کنند.


"خاک آزادی را"

من دیوار زندانم را دوست دارم.

به بلندای آرمانم
سلام بر دیوار زندان

این آموزگار ایستادگی!

چه دیدنی ست،

سرافکندگی دیوار‌ها،

در پیشگاه آزادگان!

من زنجیرهای دست و پایم را می‌ستایم،

به سان بی‌کرانگی روح آزادگان.

چه با شکوه است،

بوسه‌های زنجیر بر دست و پای آزادگان!

زنجیر و زندان،

پرچم بزرگی روح آزادگان‌اند،

سلام!

در گرداب خشم زندانبان،

چه تماشایی ست، آرامش اندیشه‌های مبارزان؟

چه آموختنی ست،

امانت داری زنجیر!

چگونه من پاس ندارم، آزادگی، این میراث مادری را؟ سلام بر شکنجه، که پرداخت وام من است، به صندوق رهایی هم وطنانم.

سلام بر درد و رنجهای بیکران،

در راه پر سنگلاخ رهایی.

سلام بر ماندگاری ناله‌های مبارزان،

زیر شلاق خون آلود خودکامگان.

من ستایشگر اندیشه‌های شیشه‌ای و اراده‌های پولادینم.

بر تابوت من نیافشانید،

مگر خاک آزادگی را!

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

۳۱ فروردین ۱۳۹۳

بالاترین

ا سلام خدمت آقای یحیی نژاد مدیر و مسئول سایت بالاترین

ابتدا لازم ميدانم كه از زحمات شما و دوستان و همفكرانتان به منظور اطلاع رساني به هموطنان ايراني، به منظور دست يابي به آزادي ودموكراسي به نوبه خودم تشكركنم و آرزوي موفقيت برايتان بنمايم .

همان طور که می دانید، چند سالی است که گردش آزاد اطلاعات در سایت‌های اجتمایی بعنوان یک اصل اساسی پذیرفته شده است و تعدادی از این سایت‌ها با پذیرش کاربران اینترنتی و با صرف هزینه، در این امر مهم مشارکت دارند . در‌ واقع خود کاربران هستند که اخبار و وقایع و رویدادها را در شبکه انعکاس می‌دهند .ازيكطرف وضعیت آزادی بیان و ابراز اندیشه و همچنین جریان و نشر آزاد اخبار و اطلاعات در فضای داخلی ایران آنچنان وخیم و نامساعد است که اینترنت و وبلاگنویسی و عضویت در سایت‌های اجتمایی برای ایرانیان به مهمترین ابزار نشر عقاید و انتشار و مبادله اخبار و اطلاعات مبدل گشته است آنهم در ایرانی که بزرگترین زندان روزنامه نگاران در خاورمیانه است و بهای مطالبه حقوق انسانی برابر با بازداشت، شکنجه و اعدام است. از طرف ديگر سانسور در اینترنت و جلوگیری از دسترسی به اطلاعات آن هم در عصر انقلاب اطلاع رسانی نشان دهنده ترس و وحشت از آگاهی مردم است 
سالها پیش در کنار سایتهای اجتمایی، شما هم سایت بالاترین را برای مقابله با سانسور حکومتی و صیانت از اصل آزادی بیان که از اصول مسلم دموکراسی است، به راه انداختند تا دیگراندیشان آزادی بیان داشته باشند، بی صدایان در آن صدایی داشته باشند و کاربران دیانت و سیاست آزادمنشی را تجربه کنند و در یک محیط دموکراتیک با رعایت اصول و قوانین تبادل نظر و گفتمان کنند اما به دلايلي كه بر من معلوم نيست ، طولی نکشید که بالاترین صدها کاربر دیگراندیش را حذف کرد و صدای بسیاری از آزادیخواهان را در این سامانه بست .


امٌا حالا سایت بالاترین با قالب و شکل و شمایل جدید ترتیباتی مقرر کرده است که دیگر برای عضویت، لزومی به دعوتنامه نیست و خوشبختانه سیاست حذف کاربران را هم کنار گذاشته است . ولی سیاست دیگری را پیش رو گرفته و آن سیاست فیلترینگ و به گفته خود بالاترین پیاده‌سازی و آزمایش الگاریتمیی است که

در‌واقع سیستمی که بتواند فعالیت باندی !!؟ را کاهش دهد و سایت را از انحصار گروههای خاصی بیرون بیاورد.

در صورتی که در تمام سایت‌های اجتما عی اساس و مبنای بالا آمدن یک لینک تکثر آراء و امتیاز کاربران شبکه اجتما عی است و مبتنی بر مشارکت عمومی کاربران است، خب طبیعی است که در یک شبکه اجتما عی مثل بالاترین و یا توئیتر کاربرانی که در مورد مسائل سیاسی یا هنری یا اقتصادی هم عقیده هستند به هم دیگر رأی می‌دهند و باورها و عقاید و لینک های خود را بالا می‌برند. حالا فرض کنید توئیتر لینک ها و رأی و امتیاز گروه خاصی را نادیده بگیرد و مثلاً در هشتگ ایران آراء و امتیازهای داده شده را در نظر نگیرد و به صفحه اصلی راه ندهد و بقول بالاترین داغ نکند . آيا به نظر شما این نقض فاحش آزادی بیان نيست ؟

متاسفانه کاسه و کوزه ها را در هر معرکه ای بسر کسانی شكسته ميشود که ، معمولاً کمترین تقصیر را در معرکه مرتکب شده اند، یعنی کاربری را تنبیه می کنند که دوستان و همفکرانش به او رای جمعی دادند و بقول بالاترینی ها در صدد داغ کردن لینکش بودند و قضیه وقتی شوكه كننده می شود که همان کاربر مجبور می شود به هم فکرانش در بالاترین بگوید لطفاً به لینک من رای ندهید چون باعث فیلتر شدن لینکم می شود!!

ماده 19 اعلامیه جهانی حقوق بشر می‌گوید : آزادي عقيده و بيان حق هر انساني است و اين حق مستلزم آن است که کسي از داشتن

عقايد خود بيم و نگراني نداشته باشد و در کسب و دريافت و انتشار اطلاعات و افکار به تمام وسايل ممکن بيان و بدون ملاحظات مرزی آزاد باشد.

شما از من بهترميدانيد كه در آمريكا، آزادی مطبوعات یکی ازمستحکم ترین سنگرهای آزادی است. وقتی مسئولین یک سایت اجتمایی مفاد اعلامیه جهانی حقوق بشر را که در آن آزادی بیان به عنوان حق اولیه هر انسان خاطر نشان شده است را رعایت نمی‌کنند آن وقت از کاربران آن سایت چه انتظاری دارند ؟!

قدرت یک محیط دموکراتیک در پذیرش هر نوع تغییر به گونه گسترده‌ای به وسیله آزادی کاربران آن در انتخاب عقاید متضادی که، به آزادی، به آن‌ها ارائه می‌شود، تقویت می گردد.اجازه داغ نشدن لینک ها و عدم پذیرش آن در صفحه اول علارغم امتیاز کافی، نشانه پایان یک فراگرد دموکراتیک است

فقط از طریق فعالیت پیوسته سبک و سنگین کردن و انتخاب نمودن است که یک ذهن دموکراتیک به قدرتی که، در زمانی چنین، به آن نیاز است دست می‌یابد.

اميدوارم كه جواب شما اين مساله را براي من روشن كند كه :

آيا برداشت من غلط است ، فاكتورها و مواردي است كه من نسبت به آنها اشرف ندارم و

يا اين كه اين اشكالات وجود دارد و از جانب برخي از دست اندركاران به اشتباه و يا بهردليل ديگري انجام شده است .

در اسکرین شات های مختلفی که در زیر این نامه ضمیمه شده است معیارهای گزینشی که توسط مسئولین سایت اعمال شده است را به قضاوت خودتان واگذار می کنم
لینک های سایت فروم ایرانیان، افشاگر لابی جمهوری اسلامی داغ نمی شوند و داغ نشدن، ارتباطی با تعداد آرا و رای دهندگان و فرستنده لینک ندارد.
تمام لینکهای این کاربر، بجز این لینک، تمامشان داغ شده اند!



این صفحه لینکهای تازه بالاترین، به ترتیب امتیاز است. لینکهائی که با بیشتر از ٨٠ امتیاز داغ نشده اند!


 این صفحه لینکهای تازه بالاترین، به ترتیب نظرات است. لینکهائی که با بیشتر از ٧٠ امتیاز و ٢٣ نظر داغ نشده اند!




سانسور تعداد کلیک. تعداد آرا، لینکهای داغ شده و خصوصا تعداد کلیکهای این کاربر را ببینید
سانسور تعداد نظرات و تعداد آرا
 سانسور در بخش لینک‌های مورد بحث امروز
 سانسور ناموفق در بین لینکهای موضوع داغ بیانیه بین‌المللی پانصد و پنجاه نفر در حمایت از شاهرخ زمانی!

سانسور، حتی در بخش لینکهای تازه. آیا عدد ٣٣ از ٢۵ کوچکتر است؟
 لینکی که بهترین لینک در بخش لینک‌های داغ نشده ۱۲ ساعت گذشته است، سرانجام با ٨٢ رای داغ نمیشود
 سانسور کلیک: یک لینک با ٦٧ رای و تعداد کلیک صفر!

این لینک با ٦٠ رای در بخش اقتصاد داغ نشده است
 این لینک با ٦٣ رای در بخش دانش و فناوری، داغ نشده است
 این لینک با ٧١ رای در بخش ورزش، داغ نشده است
 این لینک با ٦٤ رای در بخش جامعه داغ نشده است
 این لینک با ٦٤ رای در بخش سیاست داغ نشده است
 این لینک با ٦٢ رای داغ نشده است
 این لینک با ٦٧ رای داغ نشده است




این لینک با ٧١ رای داغ نشده است

 این لینک با ٧٣ رای در بخش جامعه داغ نشده است



این لینک با ٧٣ رای در بخش سیاست داغ نشده است

 این لینک با ٧٤ رای داغ نشده است

 این لینک با ٧٩ رای داغ نشده است

 این لینک با ٩٦ رای داغ نشده است

 این لینک با ١٠٩ رای داغ نشده است

 این لینک با ١١٧ رای، داغ نشده است

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

۱۴ شهریور ۱۳۹۱

آزاده طبیب

آزاده طبیب
طراوت و معصومیت غارت شده یک نسل

... چند روز بعد بعلت کثرت دستگیریها، "آزاده طبیب" و یارانش را از کمیته عشرت آباد به اصطبل کثیفی در حومه کرج منتقل میکنند و در هر سلول که در واقع یک طویله بود، بجای اسب و قاطر و چهارپا، تعدادی از آن دختران جوان را محبوس میکنند... اتفاقآ در سلولی که بچه ها نام شعرا را روی خود گذاشته بودند، "آزاده" نام "حافظ" را برمیگزیند. او اشعار و ابیات بسیاری را از حفظ داشت و همیشه میخواند. چهره پرطراوت و شاداب او و معصومیت و پاکی کم نظیرش به اضافه هوش و ذکاوت استثنایی که داشت، در هر شرایطی چه در بیرون و یا درون زندان، زبانزد همه دوستان و یاران و همبندانش بود...

*****

بسیاری از زندانیان سیاسی دهه سیاه شصت در بند زنان زندانهای اوین و قزل حصار و گوهردشت، در هنگامه نفس گیر تراکم بندها و سلولها، و یا در سکوت سنگین شبهای تیرباران، و یا در فریاد بی صدای دوزخیان روی زمین در "تابوت" و "قیامت" و "واحد مسکونی" و سرانجام در راهروهای مرگ، خاطره های فراموش نشدنی و البته تلخ و شیرینی از "آزاده طبیب" در یادها به امانت دارند... دختری خوش رو، پاکدل و نیک کردار که نامش با تحمل وحشیانه ترین شکنجه ها و بردباری بی مانندی عجین شده است...

"آزاده" فرزند دکتر حسین طبیب یکی از وکلای مجلس شورای ملی دوره شاه بود. او علیرغم زندگی مرفه خانوادگی و امکانات خاصی که داشت نسبت به محیط اجتماعی پیرامونش بی تفاوت و بی توجه نبود و درد و رنج مردم محروم را درک و حس میکرد. بهمین خاطر پس از آن "بهمن" پرامید و پرفریب در حالیکه شانزده سال بیشتر نداشت، با آرزوی تحقق آرمان "آزادی و برابری" وارد صحنه فعالیتهای سیاسی در سطح جامعه و بخصوص در محیط دبیرستان میشود و در صفوف هوادران مجاهدین خلق قرار میگیرد.

فرازهای آخرین دهه از زندگی کوتاه ولی پربار و پر رنج آزاده عزیز را در آئینه خاطرات دوستان و از دریچه نگاه نزدیکترین یارانش، بطور فشرده و خلاصه با هم بازخوانی میکنیم:

"همکلاسی آزاده" که از سال اول نظری در دبیرستان مرجان تهران تا آخرین سال دوره دبیرستان، دوست صمیمی و همکلاسی او بوده "آزاده" را انسانی والا، دختری شایسته و دانش آموزی ممتاز توصیف میکند که با دنیایی از خاطرات شیرین دوران نوجوانی همراه با تاثیرات زیادی که از ویژه گیهای رفتاری و شخصیتی وی داشته، سرانجام یار دبستانی مهربانش را در نیمه خرداد سال شصت گم میکند. او داستان خواندنی خاطراتش را این چنین آغاز میکند:
« آزاده یکی از پنج مجاهد کلاسمان در سال ۶۰ بود که همگی آنها برسر امتحانات نهائی غایب شدند. آنها نه تنها از تحصیل محروم که اسیر شده بودند...»

"خندان" دوست و هم بند "آزاده" در خاطرات در دست انتشارش توضیح میدهد که در جریان تظاهرات پراکنده خیابانی که روزانه هزاران تن از هواداران مجاهدین و دیگر جوانان آزادیخواه، علیه کودتای ارتجاعی حزب چماق بدستان و در اعتراض به یورش باندهای سیاه حزب الله به آخرین سنگرها و کانونهای مترقی جامعه، در اواخر خرداد ماه و روزهای پیش از ۳۰ خرداد در نقاط مختلف تهران برگزار میکردند، به همراه "آزاده" و حدود ۹۰ دانش آموز دیگر توسط کمیته چی ها دستگیر میشوند که پس از چند روز، آنان را بعلت کثرت دستگیریهای روز سی خرداد، از کمیته عشرت آباد به اصطبل کثیفی معروف به باغ جهانبانی در حومه کرج میبرند و در هر سلول که در واقع یک طویله بود، بجای اسب و قاطر و چهارپا، تعدادی از آن دختران جوان را محبوس میکنند...

در آن ایام معمولآ بچه های بازداشت شده بعنوان اعتراض به دستگیری غیر قانونی شان، تا مدتها از دادن اسم خودداری میکردند و برای صدا کردن همدیگر قرار گذاشته بودند که هر سلول یک نام خاص داشته باشد. مثلآ بچه های یک سلول هرکدام نام یک گل را بر خود نهاده بودند؛ همچون پیچک، یاس ... سلول دیگر نام پرندگان را انتخاب کرده بودند مثل گنجشک، پرستو، زاغی، هدهد ... بچه های سلول دیگر نام شعرا را برگزیده بودند مثل حافظ، عطار، سعدی، مولوی ... و یک سلول نام سبزیجات و یک سلول اسم حیوانات را انتخاب کرده بودند. اتفاقآ در سلولی که بچه ها نام شعرا را روی خود گذاشته بودند، "آزاده طبیب" نام "حافظ" را برمیگزیند. او اشعار و ابیات بسیاری را از حفظ داشت و همیشه میخواند.

بهرحال "آزاده" طی یک پروسه پرفراز و نشیب و با پشت سر گذاشتن اتفاقات گوناگون در زندان قزل حصار و اوین، بعلت فقدان مدرک قابل ملاحظه ی در ارتباط با تشکیلات در پرونده اش، بعد از حدود دو سال از بند رها میشود.... در حالیکه در تمام آن مدت چهره پرطراوت و شاداب او و معصومیت و پاکی کم نظیرش به اضافه هوش و ذکاوت استثنایی که داشت، در هر شرایطی زبانزد همه دوستان و یاران و همبندانش بود...

مدت کوتاهی بعد از آزادی، او به همراه دو سه نفر از یارانش دست به تشکیل یک هسته مقاومت مخفی میزند و با تهیه و توزیع اخبار زندان و زندگینامه دوستان تیرباران شده اش تلاش میکند تا حد توان، با کار تبلیغی علیه جنایات رژیم و روشنگری سیاسی و حقوق بشری، مبشر امید و پایداری در فضای یاس و انفعال محیط پیرامونش باشد... تا اینکه در اردیبشت ۶۳ هسته تبلیغی شان لو میرود و دوباره دستگیر میشود.

در این مرحله "آزاده" بعنوان یک زندانی دستگیری مجدد و مسئول یک هسته تبلیغی به زیر کابل و شکنجه میرود. در حالیکه عوامل امنیتی رژیم پیش از بازداشت او، از طریق کنترل تلفنی متوجه بسیاری از فعالیتهای هسته او شده بودند، با این وجود آزاده بطور حیرت انگیزی در زیر شکنجه هیچ نمیگوید و حتی فریاد هم نمیزند و این باعث میشود که جلادان شعبه بازجویی با خشم بیشتری فقط برای شکستن و تسلیم کردن او بدون اینکه چندان نیازی به کسب اطلاعات از او داشته باشند روزهای متوالی جسم ظریف او را با کابل برق میکوبند... در این نبرد نابرابر و ناعادلانه، در یک طرف "آزاده" قرار داشت با پیکری نحیف و شکننده، دست بسته و چشم بسته ولی با اراده و ایمانی استوار و در طرف دیگر گوریلهای وحشی شعبه بازجویی با تعصبی کور و خشمی حیوانی و تمامی ابزار شکنجه و سرکوب ... در نتیجه این نبرد ناتمام، بدن مجروح و بیهوش آزاده چند بار لای یک پتوی سربازی به بهداری اوین منتقل میشود و این شرایط جانکاه تا ماهها ادامه میابد که تبعات بعدی آن منجر به سه بار عمل جراحی روی پاهای نسبتآ متلاشی شده او میشود...

هم بند عزیزم "مهین لطیف" نویسنده کتاب "اگر دیوارها لب می گشودند" در باره شرایط و روحیه آزاده عزیز در آن ایام میگوید:
«.. طی یك ماهی كه در بهداری اوین بستری بودم، دختری خنده رو و صبور و بسیار لاغر و نحیف در همان اتاق بستری بود كه بعدآ فهمیدم همان مجاهد قهرمان آزاده طبیب است. او را وحشیانه شكنجه كرده بودند، چند بار زیر شكنجه بیهوش شده بود، تاجایی كه یك بار بازجوها فكركردند مرده است‌. او را روی‌ پتو انداخته و به بهداری منتقل كردند‌. حین شكنجه، آزاده نه هیچ تكانی می‌خورد و نه هیچ صدایی می‌كرد و همین كارش به ‌غایت بازجویان را كلافه كرده بود، از این ‌كه هیچ دادی نمی‌كشید و كاملاً ساكت بود مستاصل شده بودند، به ‌او می‌گفتند اصلا از تو اطلاعات نمی‌خواهیم، فقط باید داد بكشی.‌ اما او بازهم هیچ نمی‌گفت، پاهایش آن قدر درب و داغان بود كه نمی‌شد به‌ آنها نگاه كرد‌. خون مردگی تا بالای رانهایش پیشرفت كرده بود‌. هم در كف پا و هم روی پاهایش پوست و گوشتی نمانده بود‌. شب­ها تب می‌كرد و هذیان می‌گفت‌...»

مدتی بعد از انتقال به بندهای عمومی اوین، آزاده دلیر بصورت تنبیهی به انفرادیهای مخوف گوهردشت منتقل میشود و با بدنی آسیب دیده و ضعیف، بیشتر از یکسال در آن سلولها، تحت فشار و فرسایش روانی، مورد ظلم و ستم بسا بزرگتری قرار میگیرد...

"بهناز" از زندانیان چپ و همبند "آزاده" در خاطرات کوتاه و تکان دهنده اش ضمن شرحی از شدت شکنجه های او، این چنین درد دل خصوص آزاده را نقل میکند:
«... وقتی از او پرسیدم دیگر چه؟ آزاده برایم بگو در این یک سال انفرادی که در گوهردشت بودی دیگر بازجویی نمی شدی؟ او گفت نه، ولی شبهایش نصفه شبهایش خیلی بد بود... تو را به خدا از من دیگر نپرس نمی خواهم راجع به آن صحبت کنم... »

و حالا بعد از ۲۶ سال نباید کتمان کرد که "اکبر کبیری" با نام مستعار "فکور" سربازجوی هار و هرزه شعبه ویژه "منافقین" هرازگاهی با کینه حیوانی و نیّت شیطانی به قصد تعدی و تعرض به جسم و جان مجروح "آزاده" در نیمه های شب وارد سلول انفرادی او میشده و آزاده این درد جانکاه را در اعماق وجود نازنینش تا آخر عمر با بردباری شگرفی تحمل کرد و چه بسا به عزیزان و خانواده اش نیز چیزی نگفته باشد...

"آزاده" عزیز در تمام سالهای زندان در هر شرایط و در هر محیطی بخصوص در بندهای عمومی با حداقل امکانات موجود، لحظه ای از یادگیری و مطالعه غافل نبود. او همواره یا در حال آموختن و یا آموزش دادن بود و تبحّر خاصی در دروس ریاضیات مثل جبر و مثلثات و هندسه داشت که در هر فرصتی برای هم بندانش تدریس میکرد. او علاوه بر تسلط کامل بر زبان انگلیسی و اسپرانتو، زبانهای ترکی و فرانسه را نیز در زندان فرا گرفت و بطور مثال آنقدر روان و بدون لهجه با دوستان آذری خود صحبت میکرد که بعضی بچه ها فکر می کردند شاید او اصالتآ تُرک بوده است.
آخرین باری که "آزاده" را دیدم اواسط بهار ۶۷ در سالن ۲ اوین بود. او درحالیکه هنوز عواقب فیزیکی آن شکنجه ها را با خودش یدک میکشید و همچنان از دردهای متعدد ناشی از آن در رنج بود، مثل همیشه با متانت و صبوری خاص خودش و لبخندی که بر لب داشت، در کنار دیوار بند مشغول خواندن و مطالعه کتابی بود...

در حالیکه حکم زندان "آزاده" قاعدتآ اواسط پائیز ۶۷ به اتمام میرسید، بناگاه در آن تابستان داغ و سوزان و آن مرداد جانسوز، فصل سیاه درو کردن یاس ها با داس ها فرا میرسد... یکی از هم بندان "آزاده" رفتن بدون بازگشت او را چنین نقل میکند:
«... یکی از روزهای مرداد ماه ۱۳۶۷ بود که نوبت ما هم رسید و ما را برای به اصطلاح بیدادگاه های مرگ صدا زدند. همراه آزاده طبیب، اشرف فدایی و منیره عابدینی راهی شدیم... البته آن سه مجاهد پاکباز دیگر هرگز به بند برنگشتند. در مدت کوتاهی که زیر هشت بند منتظر نشسته بودیم تا ببینیم به سوی کدامین سرنوشت میرویم لحظات زیبایی بود که هرگز فراموش نمیکنم. شهید اشرف فدایی و آزاده طبیب در خلوت خویش مشغول حفظ کردن سرودی بودند که آزاده آن سرود را به آهستگی میخواند و تکرار میکرد که یادش نرود و اشرف با خنده های شیطنت آمیزی که همیشه داشت آن سرود را تکرار میکرد... »

آن چنان که زندانی سیاسی سابق "بهناز" در خاطرات خود نقل میکند وقتی "آزاده" را از سالن ۲ اوین روانه راهروهای مرگ میکنند، بعد از چند روز بسر بردن در سلول انفرادی و انتظار در صف اعدام، سرانجام روز ۲۲ مرداد ماه صدای سرفه های مزمن و منقطع او قطع میشود و شمع وجود نازنین او برای همیشه خاموش و یاد و نام آن یار مهربان جاودانه میگردد. آری، پیکر پاک و تکیده و دردمند آزاده عزیز، بر فراز دار شقاوت ملایان، مظهر طراوت و معصومیت غارت شده یک نسل میشود...

"آزاده طبیب" متعلق به نسلی بود که همزمان با تحولات بهمن ۵۷ در عنفوان جوانی، با طراوت و شاداب، با هزار امید و آرزو، صمیمانه و معصومانه بدون هیچ چشمداشت شخصی، قدم در راه پر سنگلاخ سیاست گذاشت. نسلی که همچون گلِ تازه شکفته، سرشار از عشق و استعداد و انرژی بود و تشنه آموختن و تجربه کردن... نسلی که از فردای ۲۲ بهمن با آرمان آزادی و بهروزی میهن و مردمش، رو در روی خمینی پلید و ملاهای تازه به قدرت خزیده ایستاد، جان و جوانیش را فدا کرد ولی تسلیم نشد.
"آزاده" نمونه و نماد نسلی بود که در شب تاریک ارتجاع برای رسیدن به "صبح آزادی توده ها" از همه چیزش گذشت ولی "شب پرستان" حتی یک سنگ قبر هم برایش نگذاشتند. نسلی که علیرغم گرد و غبار روزگار و بسیاری طعن و لعن ها و بسا فتنه ها و فداکاریها، همچنان پرامید دست در دست نسل جدید و جوان کشور در ایران و در هر گوشه از این جهان، چشم به "صبح روشن فردا" دوخته است... هرچند آزاده و اشرف و منیره و ندا و ترانه و موسی و جعفر و سهراب و کیانوش و هزاران هزار "شمع شبانه" سوختند و رفتند ولی بی تردید آینده تابناک، سزاوار ملتی است که چنین فرزندانی در دامان خود می پروراند... و چه بسا که خیزش خیره کننده ۸۸ نیز پرتوی از آن "چشمه ی خورشید جهان افروز" باشد... و البته که این هنوز از نتایج سحر است!

مینا انتظاری

شهریور 1391



پانویس:
-----------------------------------------------------------------------




3- خاطرات بهناز همبند آزاده:



ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

۱ تیر ۱۳۹۱

آخرین بهار زندان با رقص شکوفه ها



بهار ۱۳۵۸ : رویای نسل خوشبخت - در بهار آزادی جای "آزادی" خالی!
در فردای پیروزی انقلاب ۵۷ و در فضای نسبتاً دموکراتیک متعاقب آن، علاوه بر همه‌ی تحولات و تغییرات اساسی و چشمگیری که از سر تا به پای جامعه را فراگرفته بود، حضور فعال خیل عظیم دختران جوان و نوجوان در جوشش‌های اجتماعی و سیاسی کشور و در تظاهرات خیابانی، خیره کننده بود. نسلی بپاخاسته و تازه هویت یافته، تشنه‌ی آزادی و سرشار از انرژی که به طور طبیعی می‌بایست در تداوم انقلاب و استمرار دستاوردهای دموکراتیک آن، هرچه شکوفاتر و رویان‌تر و سرسبزتر می‌شد.
در شرایطی نوروز و بهار ۵۸ را که "بهار آزادی" نام گرفته بود شادمانه جشن میگرفتیم و تجربه میکردیم که با ۱۶ سال سن و به عنوان قطره‌ای از آن اقیانوس بیکران، با یک دنیا امید و آرزو و شور زندگی با خود می‌اندیشیدم: چقدر نسل خوشبختی هستیم که بالاخره بعد از قرن‌ها ستم و استبداد، این شانس و شایستگی را داشتیم که شاهد پیروزی را در آغوش بگیریم و در بهار آزادی، با آرمان‌های والای انسانی و در فضایی فارغ از هرگونه بیم و ترس و ناامنی، بتوانیم آزاد باشیم، درس بخوانیم، کار کنیم، درخت بکاریم، آباد کنیم، بسازیم، و همه با صلح و صفا و دوستی زندگی کنیم.
رویای شیرینی که با اولین ضربه‌ مشتی که با شعار "یا روسری یا توسری" بر سرمان خورد و با اولین چماق و پنجه بوکسی که با شعار "حزب فقط حزب الله رهبر فقط روح الله" دریافت کردیم، خیلی زود به تلخی رنگ باخت و دو سال و نیم بعد در زندان اوین و در صف اعدام تبدیل به کابوسی هولناک و پایان ناپذیر شد...

بهار ۱۳۶۷ : آخرین بهار زندان با رقص شکوفه ها - فرار از جهنم!
در سالن ۳ اوین، مثل تمام بندها و سلولهای دیگر زندان، همه بچه ها با همه محدودیتها و محرومیتهای موجود مشغول آماده سازی و در تدارک جشن نوروز بودند. این هفتمین بهاری بود که در زندان بودم. به رسم و سنت سالهای پیشین، به تمیز کردن اساسی بند پرداختیم... گردگیری تمام وسایل و برق انداختن دیوارها، تختها، کف اتاقها و راهروی بند... و بالاخره سفره هفت سین با شور و سروری خاص و البته با سادگی تمام پهن شد. همزمان با تحویل سال نو، ترانه خاطره انگیز "بهاران خجسته باد" را علیرغم ریسک پذیری بالای آن، بطور جمعی خواندیم. همه بچه های بند از طیف چپ، مجاهدین و بهایی، با تبریک متقابل عید، روبوسی کردیم و دلتنگی و نگرانی خود را با لبخند پوشاندیم.
دقایقی بعد جشن در اتاق ما ادامه پیدا کرد. فریبا (عمومی)، دانشجوی ریاضی دانشگاه تهران، با صدای زیبایش ترانه بیاد ماندنی "رقص شکوفه ها" از زنده یاد ویگن را برایمان ترنم کرد و فضیلت (علامه)، دانشجوی مهندسی الکترونیک دانشگاه فنی تهران، با ترانه خاطره انگیز "کوهستان" ما را به کوه و دشت برد...."فریبا" تنها فرزند خانواده اش بود که هنوز اعدام نشده بود و "فضیلت" بعد از چند سال، هنوز آثار شکنجه و آسیبهای ناشی از ضربات کابل بر روی پاهایش دیده میشد. صفا و صمیمیت و عشق و دوستی در آن فضای تنگ و در آن جمع محدود موج میزد... هیچ کس نمی دانست که برای خیل زندانیان مجاهد بند، این آخرین عید و پایان بهار زندگی کوتاهشان خواهد بود.
انگار همین پارسال بود! علیرغم گذشت سالیان، چهره دوست داشتنی و حالت تک تک اون بچه ها و حتی نقطه ی از اتاق که آن روز نشسته بودند در ذهنم نقش بسته....منیره رجوی (مادر دو کودک خردسال)، زهرا شب زنده دار، اشرف موسوی، محبوبه صفایی، میترا اسکندری، مهین قربانی، سپیده زرگر، مهین حیدریان، مریم گلزاده غفوری......
روز بعد، برای ساعتی اجازه رفتن به هواخوری داده شد. به محض رسیدن به محوطه باز هواخوری با بچه های سالن ۱ که در اتاقهای دربسته طبقه اول ساختمان محصور بودند به سبک معمول و شیوه خاص آن زندان، تماس و ارتباط گرفتیم و شادباش نوروزی و تبریک فرارسیدن بهار طبیعت را با مهر و دوستی نثارشان کردیم. "فضیلت" به بهانه نشستن کنار دیوار، در نزدیکترین نقطه به پنجره آنها با صدای زیبایش از نغمه های بهاری برایشان خواند. تعدادی از ما نیز با کشیک دادن مواظب آمدن پاسداران بند بودیم. با بچه های سالن دو نیز که در طبقه دوم مستقر بودند از طریق پنجره ها و با حرکات دست و ایما و اشاره و البته با خرمنی از بوسه، خوش و بش کردیم و تبریک سال نو را تقدیم شان کردیم...
اواخر اردیبهشت ماه بود که نامم از بلندگوی بند، برای باز جویی خوانده شد. شب هنگام بود. با چادر و چشم بند به دفتر زندان هدایت شدم. در آنجا "حسین زاده" رئیس زندان نشسته بود. به دستور او، نشستم و چشم بندم را برداشتم. پرونده ای روی میزش بود. بعد از مکثی طولانی پرسید که چه موقع حکمم تمام می شود. در جواب گفتم : اوائل همین تابستان (تابستان ۶۷)... بعد ادامه داد: می دانی که کسی از سالن سه به خارج زندان نمی رود؟ اشاره او به وضعیت بچه های بند بعنوان زندانیان سر موضعی بود. فقط نگاهش کردم. یکی دو سوال دیگر در مورد مسآله خانواده ام پرسید و مرا به بند باز گرداند.روز بعد دوباره صدایم زدند و به دفتر دادستانی رفتم. این بار با حداد (دادیار وقت اوین و قاضی حداد کنونی) روبروشدم. اولین بار بود که او را با چهره می دیدم. روبروی من ایستاده بود و به برگه ای که در دست داشت نگاه می کرد. یکباره سرم داد زد: منافق پدر....نمیذارم از اینجا قِصر در بری. امضا نمی کنم امضا نمی کنم (منظور او برگه مرخصی اضطراری بود).
شب بعد وقتی نامم را از بلندگوی بند ۳ اوین خواندند که با تمام وسایل آماده‌ی خروج از بند باشم، برایم روشن شد که به هر تقدیر از آن جمع باید کنده شوم. هرچند نه می‌دانستم به کجا می‌روم و اصلآ قضیه از چه قرار است و نه می‌توانستم به راحتی از آن همه گل‌های در حصار و یاران با وفا جدا شوم. در راهروی بند، بچه‌ها با عجله به صف شدند. تک تک آن‌ها را در آغوش گرفتم و بوسیدم. از آغوش تک تک آن‌ها به سختی کنده می‌شدم. به راستی از کدامیک باید خداحافظی می‌کردم؟
بعدها فهمیدم که پس از تلاش‌ها و دوندگی‌های مستمر و خستگی ناپذیر خانواده‌ام و ملاقات‌هایی که با مقامات قضایی داشتند و البته سفارشات خاصی که شده بود، نهایتاً بعد از حدود هفت سال، به دلیل یک موضوع خاص پزشکی که از سال ۶۲ وارد پرونده ام شده بود، حکم خروج موقت من از طرف دادستانی صادر می‌شود، با این عنوان که مدت کوتاه باقی مانده‌ی زندانم را به صورت مرخصی اضطراری طی کنم تا بعداً در مورد صدور حکم آزادیم تصیم گرفته شود.
البته پیچیدگی قضیه به این خاطر بود که حکم آزادی موقت روی پرونده بود ولی "حداد" دادیار زندان و همینطور نماینده‌ی وزارت اطلاعات در زندان مخالف این امر بودند، ضمن این که حداقل شرط آزادی، انجام مصاحبه یا نوشتن انزجارنامه بود که من زیر بار نرفته بودم. بهرحال وقتی این حکم جدید به زندان می‌رسد، "حسین زاده" مسئول اوین که همیشه تأکید می‌کرد هیچ کس از سالن ۳ پایش به بیرون نخواهد رسید، ظاهراً برای به کرسی نشاندن حرف خودش، مرا ابتدا از سالن ۳ به سلولهای انفرادی ۳۱۱ فرستاد و بعد هم به سالن ۲ منتقل کرد تا از آن جا حکم مرخصی من از زندان به اجرا گذاشته شود.
وقتی موقتآ به انفرادی ۳۱۱ منتقل شدم پس از لحظاتی سکوت، صدای ناله ای از سلول بغلی توجه ام را جلب کرد. مدتی بعد، از صحبتهای پاسداران شیفت شب متوجه شدم که آن زندانی بی پناه، "فرزانه عمویی" بود که در سالهای ۶۲ - ۶۳ درشکنجه گاه ضد انسانی "واحد مسکونی" در قزلحصار، بر اثر شکنجه های هولناک چندین ماهه، دچار شکست عصبی و روانپریشی کامل شده بود و از آن پس دیگر هیچ کنترلی روی رفتار خود نداشت وحتی فرزند خردسالش را هم نمی شناخت. با این وجود مسئولین زندان برای زجرکش کردن خودش و تحقیر و تنبیه بقیه زندانیان بند، هنوز او را با آن شرایط دردناک سالها در زندان نگه داشته بودند.... البته مدتی بود که خبری از او نداشتیم و فکر میکردیم لابد بخاطر اعتراضاتی که قبلا برای بهبود وضعیت او کرده بودیم او را به بیرون زندان فرستاده اند. غافل از اینکه با آن حال وخیم همچنان در انفرادی بود... آنشب از صحبتهای عبوری پاسداران متوجه شدم که فرزانه حدود چهل روز بوده که غدای چندانی نمی خورده و به موجودی رنجور و ناتوان در گوشه سلول تبدیل شده بود...
بالاخره در شب عید فطر با چشمانی اشکبار و سرنوشتی نامعلوم، درب فولادی و دیوارهای قطور اوین را پشت سر گذاشتم و دو هفته بعد، در نیمه خرداد سال شصت و هفت، در یک شرایط خاص و استثنایی از کشور خارج شدم و از آن جهنم مجسم بیرون جستم...

بهار ۱۳۹۱ : ایران زیباترین وطن - کمدی و تراژدی جمهوری اسلامی
بهار ۹۱ را در حالی سپری میکنیم که ایران زمین این زیباترین وطن، در عطش و اشتیاق "آزادی" این رویای نیمه تمامِ سه نسل، همچنان میسوزد. بخصوص برای نسل ما که خاطرات تلخ و خونین سرکوب دهه سیاه شصت و البته کوله بار گرانبار تجربیات خوب و بد مبارزه با فاشیسم مذهبی را نیز بر دوش میکشد. ضمن اینکه بعد از سه دهه جنایت، با حسرت و حرمان بسیار، شاهد به ناکامی کشاندن "جنبش سبز" و قیام پرشکوه نسل جدید و جوان کشور در سال ۸۸ توسط همانانی بودیم که "همه با هم" در دوران طلایی امام راحل، بقول خودشان نسل ما را "تمام کش" کردند.
بعد از سی و سه سال سیاه، منحنی جنایت و چپاول "جمهوری اسلامی" بی گمان در بالاترین مدار خود قرار گرفته است. ماشین کشتار کماکان بدون توقف در کار است. فعالین سیاسی در زندان همچنان شرایط سخت و طاقت فرسایی را تحمل میکنند. زندانیان مقاوم و برانداز، یا در صف اعدام هستند و یا بیمار و بدون حداقل امکانات، زجرکش میشوند... در زمینه اقتصادی واحد دزدی و غارت باندهای خودی و "برادران قاچاقچی"، دیگر هزار و صدهزار و میلیون نیست بلکه میلیارد میباشد آنهم نه به نرخ ریال یا تومان، بلکه با شاخص دلار و صد البته به قیمت شناور بازار!
در مملکتی که برخلاف تمام دنیای استکباری، "آزادترین" کشور جهان است و بجای گرانی مشکلش "ارزانی" میباشد، تهدید جدی نظام، موی زنان و دیش ماهواره و پارتی شبانه میشود، آنهم در جامعه ی با هفتاد درصد زیر خط فقر... از طرف دیگر در حالیکه حضرات مدعی اند در فن آوری هسته ی و فضایی "رکورد" زده اند و وارد کلوب ابرقدرتها شده اند، آنوقت میخ و پونز و تازیانه و تسبیح و سنگ قبر از چین کمونیست وارد میکنند.
در کمدی - تراژدی جمهوری اسلامی، دروغ و فریب و عوامفریبی کماکان حرف اول را میزند و دامنه آن همه بخشهای پیدا و پنهان این رژیم در داخل و خارج کشور را در برگرفته است. در دنیایی که حتی یک لقمه نان و یا یک جرعه آب، مجانی یافت نمیشود و هر چیزی بها و قیمت خاص خود را دارد به ناگاه کشف میشود که برای "آزادی" مردم ایران از چنگال این رژیم غدار و غارتگر باید راه مبارزه "بی هزینه" را برگزید. برهمین منوال مراسم بزرگداشت سالگرد حضور میلیونی مردم در "خیابانهای اعتراض" همچون مجالس ترحیم، در"سکوت پیاده روها" ختم به خیر میشود! وقتی قرار بر "حفظ نظام" باشد به توپ بستن مردم ترکمن و بمباران کردستان مجروح و قتل عام زندانیان سیاسی و کشتار مخالفین و قربانی کردن نوجوانان برای "مین روبی" در جبهه های جنگ و کهریزکی کردن جوانان و هزاران جنایت دیگر، نه تنها مجاز بلکه "اوجب واجبات" میشود. ولی اگر کسی در برابر ظلم و ستم این رژیم متجاور ایستادگی و مقاومت کند و از جان و مال و ناموس و عقیده خود دفاع کند خشونت طلب و تروریست و عامل بیگانه و البته مفسد فی الارض میشود...
در صحنه بین المللی نیز تجارت پرمنفعت "نفت و خون" همچنان برقرار است و سیاست ننگین مماشات "شیطان بزرگ" با ملایان شیاد هنوز رونق دارد. قدرتهای غربی بجای حمایت سیاسی و دیپلماتیک از جنبش رنگین کمان مردم و مقاومت سازمانیافته ایران، کماکان به مذاکرات بی حاصل و بی پایان با آخوندهای خدعه گر ادامه میدهند و فارغ از هر حرف و شعاری، آنچه اساسآ مطرح نیست وضعیت نقض فاحش حقوق بشر در ایران است و حتی برای خوشایند ملاهای غنی شده، رزمندگان آزادی و با سابقه ترین پناهندگان سیاسی ایران در "اشرف" را نیز با نامگذاری تروریستی و در "زندان آزادی" به بند میکشند...
*****
شکوفه های سرخ آزادی که در ابتدای بهار ۵۸ بر شاخسار درخت تنومند این کهن دیار روئیده بود در انتهای بهار ۶۰ و در ۳۰ خرداد با بیرحمی بیسابقه ای درو شدند و هفت سال بعد، بهار ۶۷ به آخرین بهار زندگی هزاران زندانی سیاسی دلاور و از جمله صدها تن از یاران و همبندان عزیز مجاهدم در بند زنان اوین، تبدیل گردید. آن فرو ریخته گلهای پریشان در باد....
بعد از سی سال سیاه، در بهار ۸۸ با خروش نسل جدید و جوان کشور، این میهن کهنسال یکبار دیگر شاهد رویش جوانه های سبز امید بود ولی دریغ و صد دریغ... و حالا در واپسین روزهای بهار ۹۱ سوال خاصی که چه بسا بطور مشترک در فکر و ذکر سه نسل معاصر از مردم ایران، همچنان بدون پاسخ مانده است اینست که براستی "بهاران آزادی" این میهن کی و کجا و چگونه فرا خواهد رسید؟ البته تردیدی نیست که مردم دلیر و فداکار ایران زمین دارای بیشترین شایستگی و واقعآ سزاوار کسب پیروزی در این کارزار سی و سه ساله علیه حاکمیت جهل و جنون و جنایت، در جهت نیل به "آزادی" هستند و دیر یا زود دودمان ظلم و ستم را از این سرزمین خواهند زدود.

مینا انتظاری

30 خرداد 1391

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed