۹ اردیبهشت ۱۳۹۱

نامه به مسئولین محترم بالاترین

تو این پنج سالی که در بالاترین فعالیت کردم هیچ گاه بی عدالتی و تبعض مثل این چند ماه اخیر ندیدم چرا باید به این راحتی بخاطر سیاست کلی سایت معیارهای والای انسانی زیر پا قرار بگیرد؟ دیروز در بالاترین کاربری یک خبر غیر واقعی و دروغ را به همراه یک عکس جعلی در بالاترین قرار داده بود و چون من منبع آن عکس را که بر گرفته از فیلم حکومتی نفوذی بود با سند و مدرک بخوبی می شناختم این لینک را بعنوان خبر غیر واقعی گزارش کردم ولی متاسفانه و به دلایلی مبهم این گزارش من نادیده گرفته شد
امروز مطلبی در وبلاگم نوشتم درباره این خبر غیر واقعی و با استناد به مدارک و لینکها آن را اثبات کردم و هر دانش آموز از دبیرستان گریخته هم می تواند به راحتی به صحت و سقم آن پی ببرد و با گذاشتن تیک ویژه بالاترین آن را در سایت بالاترین قرار دادم و با کمال تعجب نه تنها خبر اثبات شده دروغ هنوز دربالاترین دراهتزاز است بلکه حساب کاربری من را هم برای همیشه بستند
لطف کنید و یک بار دیگر مطلب مرا بخوانید . زیرا که فکر می کنم شاید اشتباهی از طرف بالایاری رخ داده باشد ولی اگر همچنان فکر می کنید که برخوردتان درست بوده دیگر مرا با شما حرفی نیست! شما را خوش و ما را به سلامت

کاربر پریشان

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

۲۷ فروردین ۱۳۹۱

خوش خدمتی به رژیم تا چه حد ؟

اخیراً رژیم ولایت، تبلیغات دامنه داری را علیه مبارزین و مجاهدین در شبکه‌های اجتمایی براه ، انداخته است و تلاش می‌کند که با انتشار عکسها و فیلم‌های دروغین و با جعل حقایق اذهان عمومی را مخدوش نموده و انشعاب و چند دستگی در میان مخالفین بوجود بیاورد و چند صباحی به گمان باطل خود بتواند بیشتر بر این موج نیرنگ و فریب سوار باشد

« امشب در بالاترین لینکی را دیدم با عنوان « مجاهدین خلق و کشتن کردها
در این لینک چنین آمده است
امروز این عکس رو دیدم با توضیحات زیرش,با اینکه کرد نیستم ولی با دیدن جنایت این خواهر مجاهد دلم به درد آمد. واقعا انسان به کدام درجه از رضالت و پستی میرسه که میتونه دستش را به خون بی گناهی آلوده کنه ان هم فقط و تنها فقط به دلیل تکه ایی نان و چهار تا تانک پلاستیکی!
مزدوری تا چه حد؟

لینک گذار با کمال وقاحت عکسی از فیلم نفوذی ساخته احمد کاوری را در وبلاگش گذاشته و در بالاترین به آن لینک داده و از این عکس بعنوان سند جنایت مجاهدین یاد کرده و مجاهدین را در دست داشتن در کشتار مردم شریف کرد معرفی می‌کند !!

و جالب اینجاست که این جانوران سایبری برای رسیدن به مقاصد پلید آخوندی در محیط مجازی
از مواضع سیاسی مختلف و متفاوت برای شیطان سازی استفاده می‌کنند مثلا در همین نمونه بالا
در کسوت یک سلطنت طلب به مجاهدین اتهام وارد می‌کند

بعنوان یک کاربر بالاترین خودم را مسئول می‌دانم و اجازه نمی‌دهم معیارهای والای انسانی به این
سادگی لگد مال شود
 اول این عکسهای فیلم نفوذی که توسط عوامل رژیم ساخته شده است را ببینید 

اگر درجستجوی گوگل، فیلم نفوذی را بنویسد در خیلی از سایتهای اینترنتی این عکسها منتشر شده


حالا یکی از همین عکسها را که مشاهده کردید  بعنوان سند جنایت مجاهدین ( خنده داره) می توانید در چندین سایت و وبلاگ اینترنتی ببینید
خودتان عکسها و لینک ها را ببینید و قضاوت کنید
666 سبز: انفال کردهای عراق توسط مجاهدین
تصاویری دلخراش از اجرای پروژه  انفال کردهای عراق
مجاهدین خلق و کشتن کردها
بالاترین مجاهدین و کشتن کردها


ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed

۲۵ فروردین ۱۳۹۱

روزی که اسم فاطمه موشایی را از بلند گوی بند برای اعدام خواندن





چشم در چشم هیولا! خاطرات زندان هنگامه حاج حسن دانشجوی پرستاری درکوران انقلاب وپرستار بیمارستان سینا در سال60 می باشد دیده های او طی 3 سال زندان در رژیم خمینی و تجربهای عینی او از شکنجه گاههای دژخیمان در این کتاب ثبت شده با خواندن این کتاب گوشه ای از شقاوت بی حد و حصر مزدوران خمینی وحماسه های مقاومت شگفت قهرمانان مجاهد و مبارز در سالهای 60 را می بینیم می خواهم قسمتهایی را تایپ کنم تا دانشجویان دلیر میهنم که این سالهای خونین را ندیده اند بخوانند. وبدانند با فرزندان این آب و خاک چه کردند.
 در یکی ازصفحه های خاطراتش مینویسد یکی دو روز بعد از ورودم به بند عمومی بود که دخترکی کم سن و سال که خیلی پر انرژی هم بود آمد و گفت تو از 209 آمدی؟ گفتم بله! گفت از مامانم خبر داری اسمش طلعت است ناگهان یاد نگرانی مادر طلعت برای دخترک کوچکش افتادم فاطمه! گفتم تو فاطمه هستی؟ ناگهان به گردنم آویخت و گفت تو پیش مامانم بودی؟ تو او را دیدی؟ او همین طور حرف می زد و از خوشحالی روی پا بند نبود.بسیار کوچکتر از سنش به نظر میرسید. به او گفتم مادرت از همان جا آزاد شد او نگرانت بود و حتماً الان دنبالت است گفت مرا یک روز بعد از مادرم دستگیر کردند و این جا آوردند. بازجوی من خیلی با من بد است و می گوید تو را اعدام می کنم! گفتم غلط میکند! می خواهد تو را بترساند! او واقعاً بسیار بچه تر از آن بود که بخواهد اعدام شود آن هم فقط به اتهام ورزش در مدرسه و یا هر مزخرفی که بازجوی احمق او ممکن بود بگوید.
دیگر فاطمه با من چفت شده بود. احساس می کردم می خواهد خلاَ نیاز به مادرش را با من پر کند. برایم حرف می زد شوخی می کرد درد دل می کرد با من مشورت می کرد و کنار من می خوابید دستم را می گرفت و در بغلش نگه می داشت تا خوابش ببرد. خلاصه مرا ول نمی کرد من هم خیلی دوستش داشتم و نیازش را درک می کردم و سعی می کردم کمکش کنم هر بار بازجویی می رفت برایم تعریف می کرد که بازجو فقط او را تهدید می کند. اما او کما کان به شیطنتهای کودکانه اش در بند ادامه می داد، به خاطر همین ویژگیش، بچه ها او را فاطی موش صدا می کردند،هم به خاطر این که مثل موش ریزه و چالاک بود وهم اینکه چون به نام فامیلی اش نزدیک بود. فاطمه موشایی.
یک روز قبل از ظهر بود که اسم زهرا حسامی و فاطمه موشایی و یک نفر دیگر را از بلندگو خواندند. با شنیدن اسم آنها، به خصوص اسم فاطمه،دلم یک مرتبه پایین ریخت و مثل برق گرفته ها خشکم زد. نمی خواستم آن چه را که شنیده ام باور کنم. به دیگران نگاه کردم ببینم آیا درست شنیده ام؟ آری! سکوت سنگینی در بند حاکم شده بود. همه می دانستند که این اسم خواندن برای اعدام است. زهرا بلند شد و خندان با بچه ها که بی صدا اشک می ریختند، خداحافظی کرد. زهرا دانشجوی دانشکده علم وصنعت بود خواهری متین و خونسرد که از حرفهای و شوخیهای من همیشه می خندید و همیشه مرا تشویق می کرد که ساکت نشوم و سعی کنم روحیه بچه ها را حفظ کنم و به این منظور کارهای جمعی، ورزش شعرخوانی جمعی و از این قبیل داشته باشم. من نمی توانستم جلو بروم. او جلو آمد و تکانم داد و گفت حق نداری گریه بکنی و اشکم را پاک کرد و گفت یادت باشه باید همیشه بخندی و نگذاری بچه ها ساکت باشند. این را فراموش نکن! دشمن نباید گریه ما را ببیند و رفت 
فاطی اما... دیدم کفشهایش را به دست گرفته دوان دوان در حالی که چادرش را به زور روی سرش نگه داشته بود، به اطاق ما آمد. با خوشحالی بسیار به سمت من دوید و با آن بازوان کوچکش به گردنم آویخت و گفت داریم می ریم قزل حصار به آنجا منتقل شدیم! کاش تو هم می آمدی! سعی کردم لبخند بزنم! گفتم آره به قزل منتقل می شوی! او از اطاق بیرون رفت و به سمت زیر هشت دوید من دیگر یارای این را نداشتم که پشت سر او بروم و نگاهش کنم. در یک لحظه فقط صدای همهمه و گریه بچه ها را که اسم او را به زبان می آوردند، شنیدم. پشت در به دیوار تکیه دادم و نشستم و دیگر نتوانستم هق هق بی امان گریه ام را که داشت خفه ام می کرد کنترل کنم، بازجوی دژخیم او کینهَ حیوانی خودش را که هرگز نتوانستم بفهمم چرا؟ روی فاطی کوچلو خالی کرده بود فاطی در حالی که داشت به سمت هشتی می دوید، یک لحظه از سکوت و اندوه بچه ها دچار شک شد و قبل از رسیدن به در ِ زیر هشت، برگشت ایستاد و عمیقتر به بچه ها نگاه کرد و یک باره متوجه واقعیت شد. یک لحظه صدای جیغ وحشتزدهَ او را شنیدم نه! من نمی خواهم بمیرم! من نمی خواهم بمیرم! بعد دیگر از حال رفت و بر زمین افتاد.
 آخر او خیلی کوچکتر از آن بود که برای مرگ آماده باشد، او هنوز زندگی را نبوییده بود. جانوران خمینی او را همان طور بیهوش روی زمین کشیدند و بردند و فریاد خفته بچه ها را که اسم او را به زبان می آوردند و فریاد می زدند فاطی! فاطی! نه...!نه...! پشت سر خود بر جا گذاشتند. من هم در میان هق هق گریه ها! در درونم فریاد می کشیدم! آخر چرا؟ دژخیمها! این کودک در همان قانون چنگیزی خودتان مگر چه کرده بود که باید اعدام می شد؟ آخر ای دژخیمها فاطی کوچک من هنوز تشنهَ محبت و نوازش مادر بود. خدایا چرا...؟ چرا...؟

ارسال به: Balatarin :: Donbaleh :: Friendfeed :: Twitter :: Facebook :: Greader :: Addthis to other :: Subscribe to Feed